روزگاری ما جوان بودیم و حالی داشتیم صورت عاری از چروک و خط و خالی داشتیم با حقوق کارمندی تا مجرد بوده ایم در خیال و وهم خود فکر عیالی داشتیم هم نفس پیدا شد و امروز و فردا سال شد سال بعد از جیغ بچه قیل و قالی داشتیم بهر ثبت نام لیلا و نقی در مدرسه گشت شهریه گران و نق و نالی داشتیم تا حقوق کارمندی با تورم جفت شد بهر خرج روزمره جیب خالی داشتیم بچه ها کم کم به دانشگاهها راهی شدند با نداری فکر تحصیلات عالی داشتیم با ته دیگ آشنا شد پهنه کفگیرمان گرچه ته دیگی نبود و دیگ خالی داشتیم تا نوه پیدا شد و لبخند زد , ما بهر او حسرت یک بستنی پرتقالی داشتیم رفت فرش زیر پا در راه تحصیل پسر حسرت با زن نشستن روی قالی داشتیم این زمان آوا برآمد هان دگر پرواز کن چون نظر کردیم آنک نیمه بالی داشتیم گر حقوق کارمندی بهر ما یک بال بود نصف کردند و تو خود دیدی چه حالی داشتیم ما ز ِ دولت بهر پیری چشم یاری داشتیم همقطاران, خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.
آقای علی اکبر سراج اکبری منتقد اجتماعی که مقالاتی بصورت طنز اجتماعی در ستون «گفتگو» روزنامه نسیم خراسان» می نویسند. ایشان با شوخ طبعی خاصی که در گویششان وجود دارد و نگاه تیزشان به مسائل اجتماعی بسیاری از مسائل و مشکلات جامعه را در قالب طنز اجتماعی بیان می کنند. آقای اکبری معتقد هستند که زبان ترکی بجنوردی به مرور رو به فراموشی می گذارد و علت سرودن این شعر به زبان محاوره بجنوردی زنده نگه داشتن این زبان است. ایشان گفتند: رادیو بجنورد به زبان های کرمانجی و ترکمنی برنامه دارد ولی به زبان ترکی که زبان اصلی بجنورد است برنامه ای ندارد و در این مورد بارها به رادیو بجنورد اعتراض کردند.
از آقای سراج اکبری که این شعر زیبا را سرودن و از این که این شعر باارزش را در اختیار این حقیر قرار دادند تا با گذاشتن در سایت مورد استفاده همشهری ها و هموطنانم قرار بگیرد, سپاسگزارم. با آرزوی موفقیت و سلامتی برایشان.
وشبهای مهتاب را که بر پشت بام خانه قدیمی مان میخوابیدیم و چشمهایمان رابه ستاره ها میدوختیم وبه خیال کودکی فرو میرفتیم افسوس که این خواب و خیال کوتاه بود وبرف پیری زود بر سرمان نشست وچه حیف شد که در روزگار کودکی تبدیل به خاطره شد
هنگامی که برف میبارید برای بچه ها حال وهوای جشن عروسی تداعی میشد . دستکشی در دست هایشان وپالتو بر تنشان و هست و نیستشان هرچه بود همان بود. روی برف مثل آهو میدویدیم وگلوله برفی میساختیم وبه طرف هم پرتاب میکردیم
به چشمه شط قلی خان میرفتیم ودست در دست هم میگشتیم چه روزهائی بود برای هم میمردیم . در نوجوانی روزهای خوبی گذراندیم وهر طور دوست داشتیم همانطور زندگی میکردیم
به دبیرستان همت میرفتیم از دوستانمان حمایت میکردیم وبه همین جرم از مدیر کتک میخوردیم ولی خوشحال بودیم . گذشت ورفت و خاطراتش نوشته شد و هرچه بافتیم همه اش شکافته شد ٦ اِئز باشِِنِه تَيدَن مُدير وِرَردِه شَنبِه گِینِه نُطق و خَطاب اِئدَ ردِه باش قِسقَه اِئتماغَه دَستوُر بِئرَردِه صِدارَتي تَكِن مُدير تاپِلمَس اوجِركِه بِير دَبيرِستان آچِلمَس
مدیر موی سرش را از ته میتراشید. و روز شنبه اخطار میکرد که همه موهایشان را کوتاه کنند . مدیر قوی و مدبری مثل صدارتی پیدا نخواهد شد وهمچنین دبیرستانی مثل دبیرستان همت ٧ بِئش قارداشَه دوچَرخَي نَن گِدَ ردِي سوُ اِيچِندَه بالِغ تَكِن اِيزَ ردِي هَر نَمَه ي دِه بارو يُوخَه دِيزَ ردِي بِئش قارداشِنگ اُ گینلَرِه قَه یِتمَس اُ گِینلَرِنگ خاطِرَه لَرِه اِيتمَس
با دو چرخه به بش قارداش میرفتیم ودر آب مثل ماهی شنا میکردیم وبا بودونبود کنار می آمدیم آن روزهای بش قارداش بر نخواهد گشت وخاطرات آن روزها گم نخواهد شد
از کوههای بش قارداش صدا می آمد و پرندگان با نوروز صدا به صدا میدادند ودلهای دردمند را شفا میدادند مردی مثل نوروز سیمکش زائیده نخواهد شد ومرد با معرفتی مثل او دیده نخواهد شد ٩ اِيش قَرانَه اِكِّه قَرپوُز آلَردِي رَفِق لَرنَن يولِه دَمَه بِئرَردِی تَپَه یِه عِشقِنگ اِیستِنَه گِئدَ ردِي اون دِرد آيِه آسمانََّن سالّلا نَندَه گِيلَردِی بِيربِيرنَن قَرپوُزِه يَندِه
به قیمت سه ریال یک هندوانه میخریدیم وراه تپه عشق را در پیش میگرفتیم . وقتی ماه شب چهاردهم از آسمان آویزان میشد میخواندیم و میخندیدیم و هندوانه میخوردیم
١٠
لاوِه حاجي خان كمانچه وِرَ ندَه كوچَه لَردَه سازِنِه قِزدِرَندَه سازِنگ سَسِه جان اِيچِنَه دِيشَََندَه عاشِقلَرِنگ يار يادِنَه سالَردِه غَم و غُصَّه اِيرَ ي لَردَن آلَردِه
وقتی لاوه حاجی خان کمانچه میزد .ودر کوچه ها سازش را گرم میکرد .و صدای سازش در تارو پود جانها مینشست عاشقان را یاد یار می انداخت وغم از دلهای دردمندشان میگرفت
توقر پالتوی بلندش را می پوشید وهرشب در کوچه ها نی میزد توقر عاشقی شبگردو تنها بود سوزی که در صدای نی او بود هیچوقت فراموش نخواهد شد . وعاشقی اینچنین هیچ وقت به دنیا نخواهد آمد
با دوستان در بش قارداش خوابیدن .فرو رفتن تصویر ماه شب چهاردهم در آب کره وعسل فروختن دستفروش در اول صبح .مثل خوابی در خیالم جاگرفته است .چه کسی خوشی را از روزگار ما گرفته است ؟
ممی کاکل مرد نازنینی بود .کارش به خنده واداشتن مردم بود من فکر میکنم از اقوام چارلی چاپلین بود حرفهای ممی فراموش نمی شد رفیقهای ممی هم نیازی نداشتند که به فیلم تماشا کنند
١٤ عَيدِنگ گينِه خِياباندَه خان توتماغ بادبادَك و فِرفِره شوردَه ساتماغ عَيِدلِغِه بِئرماغ اولَردَن آلماغ بِزِنگ چِن بِير دونيايِ دِه خُدايلِغ او گینلَرِه اِيستیَم اِئدِم گَدايلِق
خان گرفتن در روزهای عید . در خیابان . فروش بادبادک وفرفره در همان معرکه دادن عیدی به بادبادک وفرفره فروش. الحق که برای ما دنیائی بود دلم میخواهد آنروز ها را از این روزگار بد عهدو پیمان گدائی کنم
خان عینک سیاه به چشمش میزد و دو دستش را به کمر.. با طمطراق از جایش بلند میشد و رهگذران را جریمه میکرد یادم هست که یک رهگذر که داشت جریمه میشد گریه کرد !!!
نزیک عید خانه تکانی میکردیم . وروزهای عید لباس تازه مان را میپو شیدیم رنگو وارنگ ، سبز و آبی ، و قرمز وبه دیدن فامیل ها میرفتیم البته با هدف وطمع گرفتن عیدی درب فامیلها را میزدیم
١٧ شاهِد باردِه بِئش قارداشِنگ داغ لَرِه چِنارلَرِه, دَرَختلَرِه, باغلَرِه آرامگانِنگ گُلدَستَه سِه, طاقلَرِه ياخشِه روزگار بِئش قارداشدَه گِئشدِه نَه بير گِینلَه او، داغ و داشدَه گِئشدِه
کوههای بش قارداش شاهد هستند چنارها ودرختها وباغهای هم . وگلدسته هاو طاقهای بش قارداش هم شهادت میدهند که در کوه ها وسنگهای وچشمه های بشقارداش چه روزگار خوشی به گذشته ها پیوست
روز سیزده بدر به املاک میرفتیم (پشت آئینه خانه فعلی ) زیر ایش درخت فرش می انداختیم ودوستان و فامیل را آنجا می دیدیم سیزده بدر به ما خیلی خوش میگذشت در چنین روزی کودکان مثل پرنده ها میپریدند
روز عاشورا در ماه محرم وقتی شمر روی زین اسبش مینشست و با دست خنجرش را که داخل غلاف بود نوازش میکرد روی شانه پدرم سوار میشدم و تعزیه خوانی را از بالا تماشا میکردم
لافتا در خیابانها میگشت و در صحبت کردن فارسی و ترکی را قاطی میکرد ومردم به حرف زدنش میخندیدند همیشه کارش آه و افسوس بود بعد از مرگش میگفتند که لافتی جاسوس شوروی بوده است
در ماه رمضان وقتی طبل اول را میزدند و وقتی که ساعت سه ستاره زنگ میزد وموئمنین برای سحری بیدار میشدند پدر و مادرمان گاهی مارا بیدار نمیکردند وما قهر میکردیم وآن روز را به کامشان زهر !!
٢٢ دوست و رفِئق نَن بالِغَه گِئدَردِي يِئل چِشمَه يَه يا قارلِغَه گِدَردِي خِيال اِئد نامزَد بازلِغَه گِئدَردِي بالِغ توتَردِي بِير عِشق و شوُرنَن قَيِتَردِي آخشام اِئوه, زورنَن
با دوستان برای ماهی گیری به یئل چشمه یا قارلق میرفتیم خیال کن که برای نامزد بازی میرفتیم با عشق و علاقه وافری ماهیگیری میکردیم وشب به زور به خانه بر میگشتیم !! ٢٣ يادِش بِخِير, حَمّام بوزو قَيِرتماق رودخانَه دَه پالچِق اَياغَه سِرتماغ كَفتَرلَرِه توتماغ و بِئپَر اِتماغ كَمَر كَمَر اوينَماغ لَه ياد اولسِن آغاجنَن چولّی وِرماغ لَه ياد اولسِن
یادش به خیر خاکبازی های کودکی ( حمام بزو )وگل مالی کردن دست و پایمان در کنار رود خانه وگرفتن کبوترها وکشیدن شاهپرهایشان و کمر کمر بازی کردنها و الک دولک روزگار کودکی
یادش بخیر سرسره بازی کردن روی برف ویخهای خیابانهای خلوت ودراز کش خوابیدن روی برف تازه باریده شب گذشته وفرو رفتن در برفها آدم برفی درست میکردیم با شالی در گردنش ود اطرافش با قیل و قال بازی میکردیم
دو ریال از دائی مان میگرفتیم و تا گاری بخشو میدویدیم واز خوشحالی بال بال میزدیم هوای گرم تابستان ومزه بستنی بخشو!! ٢٦ دُرُشت مَشقِه لامپاينَن قورِّتَردِي مَشقِمِز يانَردِه شویرِه يِرتَردِي يا يانن يِئره بير آز گَچ سِرتَردِي آموزِگار حُقََّه مِزِه دويَردِه اونَّن سورَه پوستِمزِه سويَردِه
مشق درشت را روی چراغ لامپا خشک میکردیم مشقمان میسوخت همان جا را پاره میکردیم یا جای سوخته را گچ مالی میکردیم آموزگار به حقه ما پی میبرد و بعد از آن پوستمان را میکند !!
یکروز مرا در مدرسه گذاشتند یک ماه بعد از مدرسه بیرون کردند به خانه آمدم در خانه کتک خوردم با سنگ زده بودم وسر همکلاسی ام را شکسته بودم در واقع انتفاضه را من شروع کرده بودم !!!
اول شب برای مراسم چهارشنبه سوری به در خانه همسایه رفته بودیم صاحب خانه کبریت کشید و چراغش را روشن کرد و انعام مارا داخل یک کلاه گذاشت آنهمه عشق و محبتها نمیدانم چه شد ورفته رفته محبتها کم وکمتر شد
با تیر کمان نشانه رفته بودم طوری که اگر گنجشک فرار میکرد و جا خالی میداد شیشه میشکست تا به خودم آمدم سنگ را رها کرده بودم شیشه پنجره صدائی کرد وشکست وبعد از آن صدای سیلی در گوش من طنین انداز شد
شراب جوانی را میخوردیم مثل پرنده ها درآسمان پرواز میکردیم از بودو نبود این دنیا میگذشتیم اما ملاقه ما به ته خم شراب خورد وخمار ماندیم و شرابمان تمام شد
وقتی روی شاخه های درختان شبنم برف مینشست وشیشه ها در هنگام خواب درشب یخ میبستند و سرما مثل خار در پا فرو میرفت مادرم در چاله کرسی آتش میریخت وتاشب آتش در کرسی دوام میاورد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد