شيندخت و بجنورد
Shindokht and Bojnoord

شيندخت در سايت‌های ديگر :
کاريکلماتور  :  سهراب.ارگ
اکسـير [
مهرآوا : فوک‌لوريک : گنجينه‌ی اسرار ]

شيندخت
Ùˆ
شعر ترکی

فوتوبلاگ
شيندخت


شيندخت

Sunday, October 29, 2006



بازنشستگی

روزگاری ما جوان بودیم و حالی داشتیم
صورت عاری از چروک و خط و خالی داشتیم
با حقوق کارمندی تا مجرد بوده ایم
در خیال و وهم خود فکر عیالی داشتیم
هم نفس پیدا شد و امروز و فردا سال شد
سال بعد از جیغ بچه قیل و قالی داشتیم
بهر ثبت نام لیلا و نقی در مدرسه
گشت شهریه گران و نق و نالی داشتیم
تا حقوق کارمندی با تورم جفت شد
بهر خرج روزمره جیب خالی داشتیم
بچه ها کم کم به دانشگاهها راهی شدند
با نداری فکر تحصیلات عالی داشتیم
با ته دیگ آشنا شد پهنه کفگیرمان
گرچه ته دیگی نبود و دیگ خالی داشتیم
تا نوه پیدا شد و لبخند زد , ما بهر او
حسرت یک بستنی پرتقالی داشتیم
رفت فرش زیر پا در راه تحصیل پسر
حسرت با زن نشستن روی قالی داشتیم
این زمان آوا برآمد هان دگر پرواز کن
چون نظر کردیم آنک نیمه بالی داشتیم
گر حقوق کارمندی بهر ما یک بال بود
نصف کردند و تو خود دیدی چه حالی داشتیم
ما ز ِ دولت بهر پیری چشم یاری داشتیم
همقطاران, خود غلط بود آنچه می پنداشتیم.

علی اکبر سراج اکبری
  


Sunday, October 01, 2006








آقای علی اکبر سراج اکبری منتقد اجتماعی که مقالاتی بصورت طنز اجتماعی در ستون «گفتگو» روزنامه نسیم خراسان» می نویسند. ایشان با شوخ طبعی خاصی که در گویششان وجود دارد و نگاه تیزشان به مسائل اجتماعی بسیاری از مسائل و مشکلات جامعه را در قالب طنز اجتماعی بیان می کنند.
آقای اکبری معتقد هستند که زبان ترکی بجنوردی به مرور رو به فراموشی می گذارد و علت سرودن این شعر به زبان محاوره بجنوردی زنده نگه داشتن این زبان است.
ایشان گفتند: رادیو بجنورد به زبان های کرمانجی و ترکمنی برنامه دارد ولی به زبان ترکی که زبان اصلی بجنورد است برنامه ای ندارد و در این مورد بارها به رادیو بجنورد اعتراض کردند.

از آقای سراج اکبری که این شعر زیبا را سرودن و از این که این شعر باارزش را در اختیار این حقیر قرار دادند تا با گذاشتن در سایت مورد استفاده همشهری ها و هموطنانم قرار بگیرد, سپاسگزارم.
با آرزوی موفقیت و سلامتی برایشان.


علی اکبر : سراج اکبری

یاداولسن (به زبان ترکی با لهجه بجنوردی)

١
يادِمدَه دِ قولَََّهّ كَمان اَلِمدَه
قِرمِز كَمَربَند باغلِئ دِه بِِلِمدَه
چاغالِق قوَّّتِه اِكِّه ديزِمدَه
سَرچه قوُشِنگ دالِسِنََّن چاپَردِم)
شاخَه لَرِنگ لايِنََّن داش آتَردِم


(به یاد دارم روزگاری را با تیر کمانی دردست وکمر بند قرمز رنگی برکمر وقدرت قوت وچابکی کودکی بر زانوانم که به دنبال گنجشگها میدویدم واز لابه لای شاخه هابه سویشان سنگ میپراندم


آيدِنلِق گِئجَه لَه دامدَه ياتَردِي
گِئزِمِِزِ اُولدوزلَرَه آتَردِي
چاغالِغِنگ خِييالِنَه باتَردِي
تِئز قَرِّدِيي, يوخِمِزِه آلمَه دِي
حَيف اولسِن كِه چاغالِقدَه قالمَه دِي


وشبهای مهتاب را که بر پشت بام خانه قدیمی مان میخوابیدیم و چشمهایمان رابه ستاره ها میدوختیم وبه خیال کودکی فرو میرفتیم افسوس که این خواب و خیال کوتاه بود وبرف پیری زود بر سرمان نشست وچه حیف شد که در روزگار کودکی تبدیل به خاطره شد



٣
قار ياغَندَه چاغالَر چِن تويِدِه
اَلدَه دَستكَش, اَنگلَردَه پالتويِدِه
بارو يوخ هَر نَه بارِدِه شُويِده
قار اِيچِندَه جِئيران تَكِن چاپَردِيي
گُلَّه قَيِرتَردِيي قاردَن آتَردِيي


هنگامی که برف میبارید برای بچه ها حال وهوای جشن عروسی تداعی میشد . دستکشی در دست هایشان وپالتو بر تنشان و هست و نیستشان هرچه بود همان بود. روی برف مثل آهو میدویدیم وگلوله برفی میساختیم وبه طرف هم پرتاب میکردیم


شِئت قولِي خان چِئشمَه سِنَه گِدَ ردِيي
رفِئق لَرنَن اَل بِئرَ ردِيي,گَزَر دِيي
نَه بِير گِينلَه, بِير بِيرِ اِچِن اِئلَه ردِيي
جَوانلِغدَه ياخشِه گِینلَه گِئچِردِّّيي
تَمام قوُشلَرِه شو گِینلَه اِيچِردِّيي


به چشمه شط قلی خان میرفتیم ودست در دست هم میگشتیم چه روزهائی بود برای هم میمردیم . در نوجوانی روزهای خوبی گذراندیم وهر طور دوست داشتیم همانطور زندگی میکردیم


٥
دَبيرِستانِ هِمَّتهَ گِدَ ردِي
رَفئِق لَرِنگ اَرخَه سِنِه توتَردِي
مُدِيرلَردَن چوخلِه كِئتَی لَه يَردِی
گِئشدِه گِئدِه, خاطِرَه سِه يازِلدِه
هَر نَمَه توخِدِي, تَمام پوزِلدِه


به دبیرستان همت میرفتیم از دوستانمان حمایت میکردیم وبه همین جرم از مدیر کتک میخوردیم ولی خوشحال بودیم . گذشت ورفت و خاطراتش نوشته شد و هرچه بافتیم همه اش شکافته شد

٦
اِئز باشِِنِه تَيدَن مُدير وِرَردِه
شَنبِه گِینِه نُطق و خَطاب اِئدَ ردِه
باش قِسقَه اِئتماغَه دَستوُر بِئرَردِه
صِدارَتي تَكِن مُدير تاپِلمَس
اوجِركِه بِير دَبيرِستان آچِلمَس


مدیر موی سرش را از ته میتراشید. و روز شنبه اخطار میکرد که همه موهایشان را کوتاه کنند . مدیر قوی و مدبری مثل صدارتی پیدا نخواهد شد وهمچنین دبیرستانی مثل دبیرستان همت

٧
بِئش قارداشَه دوچَرخَي نَن گِدَ ردِي
سوُ اِيچِندَه بالِغ تَكِن اِيزَ ردِي
هَر نَمَه ي دِه بارو يُوخَه دِيزَ ردِي
بِئش قارداشِنگ اُ گینلَرِه قَه یِتمَس
اُ گِینلَرِنگ خاطِرَه لَرِه اِيتمَس


با دو چرخه به بش قارداش میرفتیم ودر آب مثل ماهی شنا میکردیم وبا بودونبود کنار می آمدیم آن روزهای بش قارداش بر نخواهد گشت وخاطرات آن روزها گم نخواهد شد


٨
بِئش قارداشِنگ داغِندَه سَس گَلَردِه
نورِز بُلبُل نَن سَس سَسَه بِئرَ ردِه)
دَردلِه اِيرَ يلَرِه دَوا اِئد ردِه
نورز سيمكَش تَكِن كِشِه دوغِلمَس
مَعرِفَتلِه اونِگ تَكِن گِرِلمَس


از کوههای بش قارداش صدا می آمد و پرندگان با نوروز صدا به صدا میدادند ودلهای دردمند را شفا میدادند مردی مثل نوروز سیمکش زائیده نخواهد شد ومرد با معرفتی مثل او دیده نخواهد شد

٩
اِيش قَرانَه اِكِّه قَرپوُز آلَردِي
رَفِق لَرنَن يولِه دَمَه بِئرَردِی
تَپَه یِه عِشقِنگ اِیستِنَه گِئدَ ردِي
اون دِرد آيِه آسمانََّن سالّلا نَندَه
گِيلَردِی بِيربِيرنَن قَرپوُزِه يَندِه


به قیمت سه ریال یک هندوانه میخریدیم وراه تپه عشق را در پیش میگرفتیم . وقتی ماه شب چهاردهم از آسمان آویزان میشد میخواندیم و میخندیدیم و هندوانه میخوردیم


١٠

لاوِه حاجي خان كمانچه وِرَ ندَه
كوچَه لَردَه سازِنِه قِزدِرَندَه
سازِنگ سَسِه جان اِيچِنَه دِيشَََندَه
عاشِقلَرِنگ يار يادِنَه سالَردِه
غَم و غُصَّه اِيرَ ي لَردَن آلَردِه


وقتی لاوه حاجی خان کمانچه میزد .ودر کوچه ها سازش را گرم میکرد .و صدای سازش در تارو پود جانها مینشست عاشقان را یاد یار می انداخت وغم از دلهای دردمندشان میگرفت


١١
توقََّر بَلَند پالتوسِِنِه گِييَردِه
هَر گِئجَه كوچَه لَردَه نِئي وِرَ ردِه
توقََّر عاشِقِدِه, يِكََّه گَزَردِه
سوُزلِه نِئِ هِئش وَخ يادلَردَن اولمَز
او جِر عاشِق هِئش وَخ دونيايَه گَلمَز


توقر پالتوی بلندش را می پوشید وهرشب در کوچه ها نی میزد توقر عاشقی شبگردو تنها بود سوزی که در صدای نی او بود هیچوقت فراموش نخواهد شد . وعاشقی اینچنین هیچ وقت به دنیا نخواهد آمد


١٢
بِئش قارداشدَه رَفِئق لَرنَن ياتماغِه
آيِنگ اون دِردِه سوُوِنَه باتماغِه
دَست فوروشِنگ عَسَل مَسكَه ساتماغِه
خِيالِمدَه يوخِه تَكِن قالِدِّه
روُزِگاردَن خوشلِغِه كِم آلِدِّه)


با دوستان در بش قارداش خوابیدن .فرو رفتن تصویر ماه شب چهاردهم در آب کره وعسل فروختن دستفروش در اول صبح .مثل خوابی در خیالم جاگرفته است .چه کسی خوشی را از روزگار ما گرفته است ؟


١٣
مَمِي كاكُل بِير نازَنين كِشِئي دِه
خَلقِنگ گيلدِرماغِه اونِنگ اِيشئيدِه
چارلي چاپلين مَن دَيئم قوم و خويشئيدِه
مَمي نِنگ سِئزلَرِه ياددَن چِخمَسدِه
اونِنگ رفِئق لَرِه فيلمَه باخمَسدِه


ممی کاکل مرد نازنینی بود .کارش به خنده واداشتن مردم بود من فکر میکنم از اقوام چارلی چاپلین بود حرفهای ممی فراموش نمی شد رفیقهای ممی هم نیازی نداشتند که به فیلم تماشا کنند


١٤
عَيدِنگ گينِه خِياباندَه خان توتماغ
بادبادَك و فِرفِره شوردَه ساتماغ
عَيِدلِغِه بِئرماغ اولَردَن آلماغ
بِزِنگ چِن بِير دونيايِ دِه خُدايلِغ
او گینلَرِه اِيستیَم اِئدِم گَدايلِق


خان گرفتن در روزهای عید . در خیابان . فروش بادبادک وفرفره در همان معرکه دادن عیدی به بادبادک وفرفره فروش. الحق که برای ما دنیائی بود دلم میخواهد آنروز ها را از این روزگار بد عهدو پیمان گدائی کنم


١٥
خان گِئزِنَه قَرَه عاينَك ورَ ردِه
اِكِّه اَلِنِه بِئلِندَه قويَردِه
طَمطَرانََّن يئرنََّن تورَردِه
يولدَن گِئچَنَه جَريمَه باغلَيردِه
يادِمدَدِه بير يول گِئچَن يِغلَيردِه


خان عینک سیاه به چشمش میزد و دو دستش را به کمر.. با طمطراق از جایش بلند میشد و رهگذران را جریمه میکرد یادم هست که یک رهگذر که داشت جریمه میشد گریه کرد !!!


١٦
عَيدَه ياخِن چِخارتَردِي اِئمِّزِه
عَیددَه گِييردِي تازَّه رَختلَرمِزِه
رَنگ و بَرَنگ, سَبز آبي سِه, قِرمِزِه
فاميل لَرِنگ گِئرماغِنَه گِدَردِي
عَيِدلِغ چِن اِِیشي لَرِه وِرَردِي


نزیک عید خانه تکانی میکردیم . وروزهای عید لباس تازه مان را میپو شیدیم رنگو وارنگ ، سبز و آبی ، و قرمز وبه دیدن فامیل ها میرفتیم البته با هدف وطمع گرفتن عیدی درب فامیلها را میزدیم


١٧
شاهِد باردِه بِئش قارداشِنگ داغ لَرِه
چِنارلَرِه, دَرَختلَرِه, باغلَرِه
آرامگانِنگ گُلدَستَه سِه, طاقلَرِه
ياخشِه روزگار بِئش قارداشدَه گِئشدِه
نَه بير گِینلَه او، داغ و داشدَه گِئشدِه


کوههای بش قارداش شاهد هستند چنارها ودرختها وباغهای هم . وگلدسته هاو طاقهای بش قارداش هم شهادت میدهند که در کوه ها وسنگهای وچشمه های بشقارداش چه روزگار خوشی به گذشته ها پیوست


١٨
سيزدَه بِدَردَه اَملاكَه گِدَردِي
ايش دَرَختِنگ آستِندَه فَرش سَرَردِی
دوست و رَفِق لَرِه اوردَه گِئرَردِي
سيزدَه بِدَر بِزلَرَه خوش گِئچردِه
اوگِين هَر چاغا قوُش تكِن اِيچَردِه


روز سیزده بدر به املاک میرفتیم (پشت آئینه خانه فعلی ) زیر ایش درخت فرش می انداختیم ودوستان و فامیل را آنجا می دیدیم سیزده بدر به ما خیلی خوش میگذشت در چنین روزی کودکان مثل پرنده ها میپریدند


١٩
مُحَرََّمدَه عاشوُرانِنگ گينِندَه
شِمر اوتِرَردِه آتِنِنگ زِينِندَه
خَنجَرِنَه اَل چَكَ ردِه قينِندَه
آقامِنگ قول اِیستِه سِنَه مينَردِم
شَبيه خانلِغِه يِخاردَن گِرَردِم


روز عاشورا در ماه محرم وقتی شمر روی زین اسبش مینشست و با دست خنجرش را که داخل غلاف بود نوازش میکرد روی شانه پدرم سوار میشدم و تعزیه خوانی را از بالا تماشا میکردم


٢٠
خِيابانلَردَه لافَتا گَزَ ردِه
فارسي تُركي قوشَردِه, دانِشَردِه دان
خَلق اونِنگ دانِشماغِنَه گِیلَردِه
هَميشَه اِيشِه آه و اَفسوسِدِه
آخِردَه دِئدِئلَن كِه جاسوُسِدِه

لافتا در خیابانها میگشت و در صحبت کردن فارسی و ترکی را قاطی میکرد ومردم به حرف زدنش میخندیدند همیشه کارش آه و افسوس بود بعد از مرگش میگفتند که لافتی جاسوس شوروی بوده است


٢١
روزَه لِقدَه اوَّل طَبِل وِرَ ندَه
سِه سِتارَه ساعَت زَنگَه دورَ ندَه
مؤمِن آدَملَه سَرِيَه تورَ ندَه
اوياتمَسدِلَن بِِزِه, قَهر اِئدَردِي
آتَه اَنَه يَه گينه زهر اِئدَردِي


در ماه رمضان وقتی طبل اول را میزدند و وقتی که ساعت سه ستاره زنگ میزد وموئمنین برای سحری بیدار میشدند پدر و مادرمان گاهی مارا بیدار نمیکردند وما قهر میکردیم وآن روز را به کامشان زهر !!


٢٢
دوست و رفِئق نَن بالِغَه گِئدَردِي
يِئل چِشمَه يَه يا قارلِغَه گِدَردِي
خِيال اِئد نامزَد بازلِغَه گِئدَردِي
بالِغ توتَردِي بِير عِشق و شوُرنَن
قَيِتَردِي آخشام اِئوه, زورنَن


با دوستان برای ماهی گیری به یئل چشمه یا قارلق میرفتیم خیال کن که برای نامزد بازی میرفتیم با عشق و علاقه وافری ماهیگیری میکردیم وشب به زور به خانه بر میگشتیم !!

٢٣
يادِش بِخِير, حَمّام بوزو قَيِرتماق
رودخانَه دَه پالچِق اَياغَه سِرتماغ
كَفتَرلَرِه توتماغ و بِئپَر اِتماغ
كَمَر كَمَر اوينَماغ لَه ياد اولسِن
آغاجنَن چولّی وِرماغ لَه ياد اولسِن


یادش به خیر خاکبازی های کودکی ( حمام بزو )وگل مالی کردن دست و پایمان در کنار رود خانه وگرفتن کبوترها وکشیدن شاهپرهایشان و کمر کمر بازی کردنها و الک دولک روزگار کودکی


٢٤
قيژِّلاندِه اِدماغ لَه يادش بِخِئير
قار اِيچِندَه يادماغلَه يادِش بِخِئير
قار اِيچِنَه باتماغلَه يادِش بِخئير
قاردن قَيِرتَردِي آدَم شالِنَن
دورندَه اوينَردِي قيل و قالِنَن


یادش بخیر سرسره بازی کردن روی برف ویخهای خیابانهای خلوت ودراز کش خوابیدن روی برف تازه باریده شب گذشته وفرو رفتن در برفها آدم برفی درست میکردیم با شالی در گردنش ود اطرافش با قیل و قال بازی میکردیم


٢٥
دائي مِزدَن اِكِّه قَران آلَردِي)
بَخشونِنگ گاری سِنَه چان چاپَردِي
خوشالِقدَن چوخ اَل و قول آتَردي
بَخشونِنگ بَستَني سِنِنگ مَزَّه سِه
بَهار تَموزدَه هَوانِنگ قزِّسِه


دو ریال از دائی مان میگرفتیم و تا گاری بخشو میدویدیم واز خوشحالی بال بال میزدیم هوای گرم تابستان ومزه بستنی بخشو!!

٢٦
دُرُشت مَشقِه لامپاينَن قورِّتَردِي
مَشقِمِز يانَردِه شویرِه يِرتَردِي
يا يانن يِئره بير آز گَچ سِرتَردِي
آموزِگار حُقََّه مِزِه دويَردِه
اونَّن سورَه پوستِمزِه سويَردِه


مشق درشت را روی چراغ لامپا خشک میکردیم مشقمان میسوخت همان جا را پاره میکردیم یا جای سوخته را گچ مالی میکردیم آموزگار به حقه ما پی میبرد و بعد از آن پوستمان را میکند !!


٢٧
بِير گِين مَنِه مدرَسَه دَه قويدِلَن
بِير آي سورَه مَدرَسَه دَن قوودلَن
اِئوه گَلدِم اِئوده مَنِه وِردِلَن
داشنَن وروُدِم كلََّه سِندِروُدِم
اِنتِفاضَه نِه مَن شُروع اِئدوُدِم


یکروز مرا در مدرسه گذاشتند یک ماه بعد از مدرسه بیرون کردند به خانه آمدم در خانه کتک خوردم با سنگ زده بودم وسر همکلاسی ام را شکسته بودم در واقع انتفاضه را من شروع کرده بودم !!!


٢٨
آخشام اِیستِه گِئدِي خَلِی خَلتَه یَه
اِئو اَئيَه سِه كِبريت چَكدِه پِلتَه يَه
اَنعامِِ مِزِه سالدِه بِير کُلتَه يَه
عشق و مُحَبَّت لَه بيلمَئم نَمُ اولدِه
هِی گِئچَه نجَه محبَّت لَه كَم اولدِه


اول شب برای مراسم چهارشنبه سوری به در خانه همسایه رفته بودیم صاحب خانه کبریت کشید و چراغش را روشن کرد و انعام مارا داخل یک کلاه گذاشت آنهمه عشق و محبتها نمیدانم چه شد ورفته رفته محبتها کم وکمتر شد


٢٩
قُلََّه كَمانََّن نِشانَه توتوُدِم
قوش قاشسِيدِه شيشَه نِه سِندِروُدِم
تااِزِمَه دويدِم داشِه آتوُدِم
بِير جام شيشَه سندِه, شِرِنگِلََّه دِه
سِلِّه قولاغِمدَه زِرنگِِّّلََّه دِه


با تیر کمان نشانه رفته بودم طوری که اگر گنجشک فرار میکرد و جا خالی میداد شیشه میشکست تا به خودم آمدم سنگ را رها کرده بودم شیشه پنجره صدائی کرد وشکست وبعد از آن صدای سیلی در گوش من طنین انداز شد


٣٠
كِئينَه يولدَن بِئش قارداشَه گِئدَ نده
دوچَرخَی نَن روُدخانَه دَن گِئچَندَه
يارِه يولدَه چِشمَه دَن سوُ اِيچَندَه
او گينلَردَه بيربيرنَن آز گِيلمَه دِي
نِعمَتلَرِنگ قدرِنِه هِئچ بِيلمَه دِي


وقتی که از راه کهنه به بش قارداش میرفتیم وبا دوچرخه از رود خانه میگذشتیم ودر نیمه راه آب از چشمه میخوردیمخیلی میخندیدیم ولی قدر نعمتها را نمی دانستیم


٣١
جوانلِغِنگ شَرابِنِه اِيچَردِی
قوشلَه تَكِن آسمانلَردَه اِيچَردِي)
بو دونيادَه بارو يوخدَن گِئچَردِي (بو
مَلَه قَه مِز خُمِنگ تَه يِنَه دَ يدِه يدي
خُمار قالدي, شَرابِمِز تِكَ ندِه


شراب جوانی را میخوردیم مثل پرنده ها درآسمان پرواز میکردیم از بودو نبود این دنیا میگذشتیم اما ملاقه ما به ته خم شراب خورد وخمار ماندیم و شرابمان تمام شد


٣٢
دَرَختِنگ شاخَه سِه قِرو توتَندَه
شيشَه لَه يَخلَيئه ردِه گِئجَه ياتَندَه
سوخ اََياغَه تِيكان تَكِن باتَندَه
حاجي نَنَم كُرسي يَه اوت سالَردِه
آخشامهَ چان كُرسي دَه اوت قالَردِه


وقتی روی شاخه های درختان شبنم برف مینشست وشیشه ها در هنگام خواب درشب یخ میبستند و سرما مثل خار در پا فرو میرفت مادرم در چاله کرسی آتش میریخت وتاشب آتش در کرسی دوام میاورد





بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

حافظ


این شعر را با صدای آقای سراج اکبری گوش کنید.
  


 
 

 

 

Links

بانک اطلاعاتی بجنوردی‌ها

 

Archives

June 2003
July 2003
September 2003
October 2003
November 2003
January 2004
February 2004
April 2004
May 2004
August 2004
September 2004
December 2004
January 2005
February 2005
April 2005
May 2005
August 2005
September 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
October 2006
December 2006

Logo


 

 

هرگونه برداشت از مطالب يا تصاوير اين وب‌لاگ بدون ذکر نام و آدرس ماخذ ممنوع است.
 Ø´Ø±Ø§Ø±Ù‡ انصاری