در سفرم به بجنورد دیداری داشتم با خانم «قمری تجلی» پیرزن ریز نقش و گشاده رویی که درِ خونه اون همیشه باز و پذیرای همسایه ها و کسانی که علاقه مند به شنیدن صحبت های شیرین او هستند. خانم تجلی نود سال سن دارند . شش فرزند, بیست و هشت نوه و یازده نبیره دارند. از شش فرزندشون دوتا پزشک و بقیه فرهنگی هستند. خانم تجلی با نود سال سن از حافظه عالی برخوردارن بطوری که خاطراتی که از قدیم داشتند همراه شعر و حکایت با لهجه شیرین بجنوردی تعریف می کردن. برام جالب بود که ایشون سواد ندارند فقط از کلاس های بیسوادی استفاده کردن ولی خودشون شعر گفتن . شعرها و حکایت هایی از مثنوی و گلستان تعریف می کردند. شعر قشنگی که ایشون سرودن:
گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را بجویید از کتاب
خانم تجلی از همه جا و همه چیز صحبت کردند, از کشف حجاب و اینکه زن ها برای اینکه بدون حجاب بیرون نرن چند ماه حموم نمی رفتند. از سربازگیری اجباری و ناآگاهی مردم. پدری برای اینکه پسرش را به سربازی نبرند با دستای خودش او رو کور می کنه! از عدم اعتماد مردم به پزشک و مرگ و میر بچه ها و درمان های خانگی ( خانم تجلی تنها فرزند پدرشون از چهار همسر هستند) حکایت ها و ضرب المثل های قشنگی گفتند, طوری که برای من جالب بود که ایشون با این سن چه قدرت کلام و حافظه ای دارند. وقتی ازشون سوال کردم شما که سواد نداشتید این همه شعر و حکایت از مثنوی و گلستان و دیگر کتاب ها رو چطور یاد گرفتید؟! ایشون جواب دادن دایه ای داشتم که برام می خوند منم حفظ می شدم! شاید این قدرت حافظه که تا سن نود سالگی هم حفظ شده یک استعداد خدادادی باشه چون این استعداد رو در فرزندان و نوه های ایشون هم می تونیم ببینیم. یکی از پسرهاشون که معلم هنرستان بودند , سالها پیش با امکانات کم اولین بار دستشویی با چشم الکترونیک رو ساختند. یکی از نوه های ایشان با رتبه بسیار عالی دکترای برق از دانشگاه شریف رو دارند. همینطور یکی از نوه هاشون دکتر سهیل ایمان پور(دکترای فیزیک از دانشگاه شریف) فرمول فیزیکی به اسم خودشون به ثبت رسوندن.
چند تا ضرب المثل که خانم تجلی گفتند اینجا می نویسم:
خانه اش نیست اشکنه, خرماش درخت رو میشکنه!
اگر بدانم نون دادن ثوابه, خودم میخورم که بغدادم خرابه!
درخت دانه تلخ را هر کجا بکاری باز هم دانه اش تلخ است.
ما عاشق خشت پخته شدیم- خشت پخته به ناز آمد!
همسایه از همسایه سحرخیزی یاد میگیره
آتش بسوزه جای خودش را سیاه میگنه!
و این هم یک حکایت که ایشون تعریف کردند:
روزي يكي از ياران پيامبر ميخواست به سفر بره. رفت از پيامبر خداحافظي كرد و گفت مدتي به علت سفر به مسجد نميآيم و پيامبر هم به او چهار توصيه كرد:
1-اولين چيزي كه سر راهت ديدي بخور.
2- دومين چيزي كه ديدي پنهان كن.
3- سومين چيز را نا اميد نكن
4- از چهارمي فرار كن
مرد رفت. به اولين چيزي كه رسيد يك كوه بزرگ بود. با خودش فكر كرد چطور اين كوه را بخورم؟ ولي چون پيامبر گفته بود بايد انجام ميداد. چندين بار صلوات فرستاد تا كوه كوچك شد و اون توانست بخوره.
دومين چيز يك تشت پر از طلا بود. او رفت روي تشت طلا خاك ريخت كه پنهان كنه ولي هر بار كه خا
ميريخت تشت دوباره بيرون ميامد چنديدن بار اين كار را انجام داد نشد. گفت به پيامبر ميگويم كه انجام دادم ولي نشد. سومين چيز يك سگ بيمار و ضعيفي بود كه به طرف او اومد. مرد هم سگ را در كوله خود گذاشت و به راهش ادامه داد تا به يك آب گنديده رسيد از آن دور شد. وقتي از سفر برگشت از پيامبر پرسيد اون چهار چيز چه بودن؟! پيامبر هم گفت اون كوه بزرگ عصبانيت بود . كه بايد عصبانيت را خورد و تو با صلوات فرستادن عصبانيت را كوچيك كردي و فرو خوردي! تشت طلا كه پنهان نشد خوبي است چون خوبي هيچوقت پنهان نميشه . سومين چيز دشمن توست كه بتو بدي كرده ولي وقتي نيازمند و محتاجه و از تو كمك ميخواد بايد به اون كمك كني و نااميدش نكني. چهارمي آب گنديده هم دوست بده كه از او بايد دور شد.